محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

قلبهای کوچکم

گزارش تصویری ازاتفاقات مختلف مدرسه

سلام سال تحصیلی داره تموم میشه چه قدر زود گذشت برای دومین بار کلاس پنجم و برای سومین بار کلاس اول رو گذروندم چه قدر بی معناست درسهایی رو که بلدی چندین و چندباردوره کنی ولی خیلی شیرین و لذت بخشه وقتی می بینی ثمــره های زندگیت باسواد میشن و می تونن یواش یواش تابلوی مغازه ها اسم خیابونها و خیلی چیزهای دیگه رو بخونن .یا اون موقع که برات نامه می نویسن و یا توی این دوره زمونه بهت مسج میدن سر از پا نمیشناسی . امیدوارم اینقدر باسواد بشین و دریادگیری علوم مختلف به جایی برسین تابتونین ازعلم ودانشتون برای خدمت به خلق خدا استفاده کنین . زهرا خانمی که دوهفته است داره امتحان می ده و امتحاناتش تا آخ...
10 ارديبهشت 1393

ماتم عظمی ...

دوباره غم .... دوباره تنهایی ..... دوباره دلتنگـــی ..... دوباره بــوی سفــر ..... دوباره شمارش روزهــا ..... دوباره چشم دوختن به تقویم ...... دوباره آماده کردن پکیج زائـــــــرها ..... دوباره حســـرت نرفتــــن با یار ...... دوباره راهی کردن دل ، همراه یار  ..... دوباره التماس به خدا ...... دوباره دل ، هوایی دیدن خونه ی خدا ...... دوباره یاد بقیع و حرم نبی (ص) ...... دوباره از من خواستن و از خدا قسمت نکردن ..... دوباره ازالان ماتم رفتن عزیزم رو گرفتن ..... دوباره سی ام اردیبهشت  ...... دوباره دهم خرداد عزیز ...... دوباره .... دوباره ..... د...
8 ارديبهشت 1393

توی این چند وقته چی شد و چی نشد ...

عرض سلام  بر دو گل شاداب مامان دو تایی همچنان مشغولید یا به درس یا به بازی و سر به سر هم گذاشتن خیلی وقتها آرزو می کنم کاش یه شبه اینقدر بزرگ و عاقل می شدین که من دیگه هیچ غم و غصه ای نداشتم هرچند هر موقع که این حرف رو می زنم همه میگن غصه های دوران بزرگی خیلی بیشتر از دوران کودکیه ، البته شاید هم همینطورباشه ولی من زمانی رو آرزو می کنم که هر دوی شما در مسائل دینی به کمال رسیده باشین ، در مسائل دنیوی هم تحصیلات عالیه روتموم کرده باشین و شریک زندگی تمام عیار و همه چی تمومی نصیبتون شده باشه و نگرانیهای من دررابطه با آینده شما تموم شده باشه نمی دونم کی به این آرزوم می رسم اصلا می رسم یا نه ولی از خد...
1 ارديبهشت 1393

مراسم آش پزون

سلام دیروز که پنجشنبه بود و روز شهادت امام رضا (ع) صبح زود بیدار شدیم  هوا خیلی سرد شده و از دیشب برف حسابی میومد ولــی صبح دیگـه برف بند اومده بود تا خاله سیمین بیاد دنبالمون رفتیم توی کوچه و این دو تـا وروجک مشغول برف بازی شدن . خاله سیمین و عمو معین اومدن . خالـــه فاطمه  و ریحانه جون هم که اومده بودن تهران و خونه مامان جون منصــوره بودن همراهشون بودن تا باهم بریم خونه مامان جون فاطمه و و آش نــذری   رو بپزیم . البته نذری نیست و احسان عمو معین و خاله سیمینه.نذری نکرده ولی چند سالیه که به عشق امام رضا (ع) آش می پزه و ما هم اگه کاری از دستمون بربیاد کمک می کنیم . خلاصه که خاله ر...
1 ارديبهشت 1393

تولد گل پسری قند عسلی

دیروز که شانزدهم بهمن باشه ورود گل پسرم به دنیای هشت سالگی بود چه قدر زود میگذره . " بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین " وای خدا جونم پیر شدم ، بهم مهلت بده عروس و دامادی عزیزای دلم رو ببینم . این دو تا وروجک که دوسه روزبودچندتا بادکنک باد کرده بودن وبا کاغذهای تزئینی که خودشون درست کرده بودن ،و به در و دیوار چسبونده بودن و منتظر 16 بهمن که خودشون تولد بگیرن . طفلکی ها دیگه می دونن که مامانشون دیگه حال و حوصله این کارها رو نداره ، دیگه نمیـــــــــکشه . بابایی هم که دنبال دکترو داروی مامان جون منصوره بود . دوسه روزپیش دوباره مامان جون رفت برای ام ار ای، ودیروزبردن تا به دکترش نشون بدن دوباره یک لخته خ...
1 ارديبهشت 1393

از انگلیس تا قم ...

سلام دیروز بابایی کلی کار داشت حتی نتونست دنبال شما دو تا بیاد ماشین هم پیش من نبود و خلاصه که آقاجون زحمت کشید و دنبال شما اومد . بابایی هم عصری با عجله اومد و گفت که لباسهای مشکی اش رو براش بذارم توی کاور که آقاجون اینها دارن میان دنبالش . قضیه از چه قراره : از این قرار که پسرخاله آقاجون که توی انگلیس زندگی میکنه البته بایدبگم که زندگی می کرد(خدا رحمتش کنه) به دلیل سنگ کیسه صفرا میره زیر تیغ جراحی که بنا به گفته خودشون گویا یکی از سنگها وارد یه رگی میشه و بنده خدا میره توی کما . یک ماهی توی کما بوده و بعدش هم به رحمت خدا میره . وصیت کرده بود که توی بهشت معصومه قم دفنش کنن. دیروز هم که یکشنبه...
1 ارديبهشت 1393

حضرت ...

ب ا عرض سلام این دفعه هم میخوام یه خبر از نوع خبر پست قبل بذارم ولی نمیدونم کدوم رو آدم میتونه هضم بکنه دیروز غروب حضرت ملک الموت (سلام الله ) یه سری به ساختمون ما زدن . ولی اگه اقای سرایدارمون به باباجونی گزارش نمی داد ما اصلا متوجه اومدنشون نمی شدیم . بابایی دیروز داشت میومد خونه که آقای سرایدارمهربونمون بهش گفت که همسایه طبقه بالای ما بنده خدا به رحمت خدا رفت . اورژانس اومد ومرگش رو تایید کرد و رفت . یه آقای پیر بوده انگار . ولی اینقدر بی سر و صدا و در سکوت کامل که انگار نه انگار جنازه ای توی خونه است و فقط تا صبح جنازه مهمون این خونه خواهدبود. صدالبته که من از وضعیت خونشون خبر ندارم و ...
1 ارديبهشت 1393

خدایا ....

خداجونم . خدا جونم . خدا جونم ..... مهربونم..... همه وجودم..... دلم گرفته . لطفا هوای دلمو داشته باش ..... کاش عید نمیومد .... کاش پنجم فروردین نمی شد ..... کاش دوباره مارو تنها نمی ذاشت و نمی رفت ..... کاش زودتر پانزدهم فروردین می شد ..... کاش زودتر برمی گشت .... کاش اصلا من رو هم با خودش می برد ..... کاش منم به خونه ی خودت دعوت می کردی ..... کاش میومدم و یه عالمه انرژی مثبت ازت می گرفتم و بر می گشتم ..... کاش یه نگاهی هم به دل پر از دلتنگی من می کردی ..... می خوامت خدا جونم . می خوامت از ته دلم . بخواه منو .... بخواه منو ..... بخواه منو ....... لااقل برای سفر بعدیش که اردیبهشته ...
1 ارديبهشت 1393
1